در سالهای ۱٣٣٣ و ۱٣٣۴ من دورانِ یک بحران فکری و فلسفی شدیدی را میگذراندم.
[···] من در آن ایّام دستخوش افکار موریس مترلینگ، شوپنهاور، کافکا و صادق هدایت و امثال آنان بودم و بیآنکه خود بدانم و با اگزیستانسیالیسم خاص ژان پل سارتر در آن هنگام آشنا باشم، از نظر فکری و فلسفی، به شدت مساله «خدا» و «بیخدائی» در هستی، مرا به خود مشغول میداشت و بیآنکه خدای مذهب آن ایّام بتواند مرا اشباع کند، از تصور «هستی بیخدا»چنان به وحشت افتاده بودم که حیاتِ مرا تهدید میکرد و در آن حالت، این جهان بزرگ، وجود، حیات و «خود»م چنان در نظرم «بیمعنی» مینمود و یک نوع «تنهایی» و «بیگانگیِ» مهیبی چنان سراسر وجودم را فرا میگرفت و روحم را در خود میفشرد که همه چیز و حتی همه مقدّسات، همه موازین و همه فضائل و ملاکهای انسانی و اخلاقی نیز نه تنها متزلزل و بیهوده شده بود، بلکه احمقانه جلوه میکرد؛ گوئی این حالت و این عقاید نتیجه جبری و منطقیِ تزلزلِ ایمان به خدا است!
(دکتر علی شریعتی- اسلام شناسی- گزیده صفحات ۶٨ تا ٧۰)
👇
🆔 @Dr_Shariaaty
https://t.me/Dr_Shariaaty/565
پاسخ ها